کوچه ی نسیم
به نام خدا
با سلام و عرض ادب خدمت یاران گرامی و همراهان ارجمند. امیدوارم سال 94 سالِ پیروزیها و شادیهای مهم شما باشد. ما امسال را با عطر یاد حضرت فاطمه(س) شروع کردیم و به لطف خدا سال را نیز در کمال سعادت و سلامت با همین یادهای معطر به پایان خواهیم برد. شعری که تقدیم می شود به منظور شرکت در همایش ملی ادبی یاس مهربان سروده شد هرچند توفیق حضور و بهره مندی در این محفل دوست داشتنی دست نداد. تقدیم نگاه مهربان شما :)
بخت روشن مادر...
زنها در اضطراب که دختر بیاورند
یا در زمانه قسمت دیگر بیاورند
گاهی پسر چراغ دل خانواده است
گاهی مقدر است که بهتر بیاورند
تو آمدی که مردم تاریک شهر ما
ایمان به بخت روشن مادر بیاورند
تو آمدی که زنده به گوران بیگناه
از خاک یک نفس غزل تر بیاورند
تو آمدی که از پس فرسنگها ستم
فرهنگها حقوق برابر بیاورند
تو آمدی که از دل این نسل آفتاب
عالیجنابهای مطهر بیاورند
در روزهای بی پدر و مادر زمین
خواهر بیاورند، برادر بیاورند
گلها شکفته اند که با هر نسیم صبح
عطر تو را به یاد پیمبر بیاورند
قرآن شدی، نشد که حسودان بی کتاب
حتی سه آیه از خودشان دربیاورند
امروز هم حکایت دیروز تازه است
رفتند تا حکایت ابتر بیاورند
بتها دوباره آمده و خلق می روند
ایمان به لاتهای ستمگر بیاورند
دنیا جهنم است به زنها خبر بده
باید دعا کنند که کوثر بیاورند
به نام خدا
گاهی آدم ناگهان به یاد گذر تند لحظات می افتد. خودش هم باورش نمی شود که روزها پشت سر هم گذشته است و خاطره هایش جا مانده اند. شاید برای بسیاری از افراد این حالت بارها و بارها رخ داده باشد. اما من اگر بخواهم به زبان شعر این احساس را توصیف کنم شاید بشود چیزی شبیه به این:
من محمدصادقم...
من محمد صادقم، آیینه باور می کنی؟ من رفیق سابقم، آیینه باور می کنی؟
چشم در چشم منی هر روز و تا فهمیدنت فکر کردم لایقم، آیینه باور می کنی؟
این من و این خنده های گرم و باور کردنیت این تو و این هق هقم، آیینه باور می کنی؟
با تمام حرفهایم لال هستم پیش او با تو تنها ناطقم، آیینه باور می کنی؟
شب تمام رشته ها را پنبه کردم روبروت صبح دیدم عاشقم، آیینه باور می کنی؟
تو تعجب کرده ای از حرفهای تازه ام من محمد صادقم، آیینه باور می کنی؟
به نام خدا
سلام بر شما دوستان و همراهان گرامی. مدتی بود که در زمینه ی شعر کودک فعالیت داشتم. شاید از انتهای سال 89 به این سمت. در حیطه های مختلف شعر کودک سرک کشیدم.
اخیرا دو مجموعه شعر از سروده های کودکانه ی من توسط معاونت فرهنگی سازمان اوقاف کشور چاپ و در تیراژ هر کدام 10هزار نسخه در سراسر کشور منتشر شده است. خوشبختانه روند سرایش، تایید، ویراستاری، تصویرگری و چاپ و انتشار خیلی خوب و سریع انجام شد و کتابها توسط خیمه های معرفت سازمان اوقاف در سراسر کشور به دست مخاطبان اصلی خود رسید. تمامی نسخه های چاپ اول به گفته ی کارشناس مربوطه تمام شده و امیدوارم برای چاپهای بعدی اقدام شود.
کتاب اول مهمانی نام دارد که 5 شعر کودکانه در موضوع ماه مبارک رمضان را برای مخاطب کودک دربرگرفته است. من قبل از این در این موضوع اثر مستقلی را ندیده بودم و سعی کردم ضمن بهره گیری از نشاط و سرزندگی کودکانه در حد امکان برکات و زیباییهای ماه رمضان را برای مخاطبان کوچک خودم شرح دهم. خانم معصومه کشایی مسئولیت تصویرگری این کتاب را بر عهده داشتند.
کتاب دوم من نامش هست اجازه آی اجازه که حاوی 5 شعر کودکانه در موضوع احترام به پدر و مادر است. تصویرگر این کتاب هم خانم معصومه کشایی هستند. در مجموعه ی مهمانی تلاش کردم که هنر و ویژگیهای زیباشناسی در کنار مفهوم و محتوا قرار بگیرد به نحوی که هیچ کدام غلبه پیدا نکنند.
امیدوارم که این دو کتاب بتواند نظر مخاطبان را به خود جلب کند. البته چندین مجموعه ی دیگر شعر کودک نیز در مراحل مختلف صفر تا صد! در اختیار دارم که به لطف خدا به مرور وارد بازار نشر خواهد شد.
پیروز و سربلند باشید...
به نام خدا
سلام بر دوستان و سروران ارجمند. تابستان آمده و ماه مبارک رمضان را با خود همراه دارد. امیدوارم که گرمای فصل و لطافت ماه نویدبخش روزهایی زیبا و معنوی برای همهی ما باشد. خیلی وقت بود که غزل نگفته بودم. روز سوم تابستان دو غزل مهمان خاطرم بودند که یکی را تقدیم شما میکنم:
نمایشخانه
(سه شنبه 3تیر 93)
ساده هستی مثل مردم، ساده رازت میکنند از حقیقت آمدی اما مجازت میکنند
قصهی کوتاه من! در قریهی دلمرده ها تا بخواهی زنده دل باشی درازت میکنند
معجز این روزها جادوی حرف مردم است آدمی حالا ولی یکدفعه غازت میکنند
بندها باز است اما طاقت پرواز نیست در نمایشخانه آخر بندبازت میکنند
ساختن خوب است اما آفرینش بهتر است حیف شاعر بودی اما شعرسازت میکنند
در نمازم از خم ابرو سرودم، زود گفت: عاقبت خمهای ابرو بی نمازت میکنند
به نام خدا
سلام بر شما. ایام مبارک سال نو بر شما تهنیت باد. غزلی که تقدیم می شود حاصل روزهای پایانی سال گذشته است. روزی که بعد از یک آزمون خسته کننده دو غزل مهمان خاطر من بود. این غزل تقدیم به شما:
دزدها
(جمعه 16 اسفند 92)
رویای زیبای مرا در خواب دزدیدند این صید را بی دام و بی قلاب دزدیدند
اوقات من تلخ است از وقتی که مهمانها لبخند شیرین مرا از قاب دزدیدند
در روز روشن ابر آمد تا هوا پس شد خورشید را از کوچه ی مهتاب دزدیدند
مجموع شادیهای من را بیت بیتم را همراه یک دیوان غم نایاب دزدیدند
ای قایق تنها! موافق بود باد اما دزدان دریایی تو را در آب دزدیدند
نابابها تکلیفشان معلوم خواهد شد اما دلم را دوستان باب دزدیدند
به نام خدا
سلام بر شما دوست داران شعر و ادب. سالروز میلاد بانوی آسمانی اسلام حضرت زینب کبری(س) را صمیمانه به همه ی شما تبریک عرض می کنم. دیشب مهمان شب شعر پیام آور عشق و ایثار بودیم در شهر شاهدیه. بهتر دیدم بجای شعرهای گذشته به مناسبت این روز عزیز کار جدیدی آماده کنم که همینگونه شد. با الهامی از شعر معروف سعدی بزرگ منوی غزلی سرودم و در این شب شعر خواندم. این شعر تقدیم شما دوستان عزیز:
«جنگسال»
چنان «جنگسالی» شده در دمشق که یاران فراموش کردند عشق
غزل گریه کرده در این چند بند الا سعدیا چشم خود را ببند
((نبینی که سختی به غایت رسید مشقت به حد نهایت رسید))
به حد نهایت رسیدیم، نه؟ به بغض حکایت رسیدیم، نه؟
بگو نیزه ها را حکایت کنند بگو از جدایی حکایت کنند
که در شام یک محرم راز نیست گل و بلبلِ شهر شیراز نیست
چنان «جنگسالی» شده در دمشق که یاران فراموش کردند عشق
من از یزد تا شام حیران شدم در این راه ِ ناکام حیران شدم
من از یزد تا شام بغضی عمیق من از یزد تا شام در خون غریق
سلام ای طلوع همه شامها تو ای بانوی سبز ایامها
شب جشن و چشمان گریان؟ ببخش! مرا ای طلوع بهاران! ببخش!
غزلهای خشکیده امشب ترند خبرهای دنیا چه ناباورند
همه فاتحان زمین باختند چه نظم برآشفته ای ساختند
زمان، کوکِ تصنیفِ ناسازها جهان، صحنه ی خیمه شب بازها
دوباره دل زخمی ات داغِ شور دوباره صبوری، صبوری، صبور
نشد غصه هایت بیان از دلت امانِ دلِ ما! امان از دلت
برایت بجز شعله های نبرد کسی شمعِ میلاد روشن نکرد
کسی یاد میلادِ باران نبود فقط دود بود و فقط بود دود
((نبودی به جز آهِ بیوه زنی اگر برشدی دودی از روزنی))
تو اما در اندوهِ بیمارها در اندیشه ی سختی خارها
تو در دیده ی حافظانِ حرم تو در قلب داغ پرستارها
میان دل کودکان یتیم کنار غریبیِ بی یارها
جهان خواب رفته است در این سکوت به قربان فریاد بیدارها
کجا سربدار سپاهت شویم؟ بیا این سرِ ما و این دارها
تو هستی و خرمای شیرین صبر تو هستی و میراث تمّارها
تو هستی و ما باز هم نیستیم
تو هستی و ما باز هم نیستیم
به نام خدا
سلام بر شما... ایام شاد ماه ربیع الاول را تبریک عرض می کنم. الان نیمه شبی زمستانی است که شهر ما هم از رحمت الهی روسپید است. بعد از مدتها چهره ی یزد نیز به جمال برف (این محبوب کم پیدای دوست داشتنی) روشن و مزین شد. امروز با این وضع آب و هوا (که واقعا برای ما نوبر بود!) ساعت 5 به انجمن جیحون رفتم که آقای احرامیان رییس و البته صاحب خانه هم خودش احتمال حضور اعضا را نمی داد! کم کم آقای کافی پیدا شد و بعد هم آقای اردکانی که از اردکان می آمد و بعدترش آقای دهقانی که از میبد خودش را رساند! آقای مهدوی هم دوست تازه واردی بود که به قول خودش شاعر نبود و نقش خطیر مخاطب شعر را ایفا می نمود. دردسر ندهم :) در گرمای اتاق هی شعر خواندیم و هی شعر خواندیم که یکهو متوجه شدم ساعت از 9 و نیم شب گذشته است! فکر نمی کنم انجمن جیحون تابحال اینقدر به شکل خودجوش! طول کشیده باشد :) یکی از شعرهایی که امروز در جمع دوستان خواندم را با شما تقسیم می کنم:
پایان
(آذر 1392)
تو حرفهایت با نگاهت فرق دارد با دیگران چشم سیاهت فرق دارد
مهتاب اگرچه روز روشن بی فروغ است تو مثل اینکه روی ماهت فرق دارد
عشق تو با عشق تمام داستانها انگار در عین شباهت فرق دارد
سوزاندن دلها گناه ساده ای نیست اصلا تو با مردم گناهت فرق دارد
با ما در این بازار سودایی نداری با ناله ی ما جنس آهت فرق دارد
با من شروع راه را همراه بودی با من ولی پایان راهت فرق دارد
به نام خدا
سلام بر شما... گاهی اوقات غزلهای کوتاه ناگهان سر می زنند. مثل یک خیال گمشده... این غزل کوتاه تقدیم شما باد:
عشق سرمایه ی خوبی است
(دوشنبه 15 آبان 91 قطار یزد تهران)
عشق نان و نمک غالب این وادی هاست
او غمی هست که دلخواهتر از شادی هاست
مایه سبزی این ریشه ی شیرین این عشق
تیشه ای هست که در کوله ی فرهادی هاست
روی این کوه نوشته است خدا با گلها
وارث قریه ی ما نسل خدادادی هاست
زخمها را نگذارید اسارت ببرند
زخمهایی که نمک خورده ی آزادی هاست
عشق سرمایه ی خوبی است عزیزم اما
عامل اصلی ویرانی آبادی هاست
به نام خدا
ایام و لحظات خیلی غریب است... اوقاتی که اهل بیت پیامبر و پیامرسانان حسین(ع) در سفر اسارت بسر می برند. این غزل تقدیم به دردانه ی امام حسین(ع) است... بانو رقیه... به امید گوشه چشمی...
مهمان سرزده
دوشنبه 9اردیبهشت 1392 – قطار یزد-تهران
سرِ سرگشته ام را می گذارم روی دامانت
منم امشب پس از این روزهای تیره مهمانت
در این خانه همیشه کودکانش مادری کردند
سلام ای مادر ِ بابای خود! بابا به قربانت
در اینجا روزهایت شام، شبها شوم، می دانم
غریبی می کنی یکریز از شام غریبانت
پریشان می کنی زلفِ خودت را نازنین اما
پریشان می کند قلب مرا زلف پریشانت
تو را از حفظ می خوانند امشب آیه های صبر
تلاوت می کنم یک سوره از چشمان بارانت
اسارت حس خوبی نیست ای پروانه می فهمم
چه نزدیک است پرواز تو از دیوار زندانت
به شوقت دست و پا گم کرده ام، دل نیست، ناچارم
سرِ سرگشته ام را می گذارم روی دامانت
سلام
گاهی اوقات حضور در آرامش روستاها نویدبخش حال و هوایی دیگر است... غزل تقدیمی در همین حال و هواست و محصول نوروزی در یک آبادی آسمانی
فال چشمه
سلام! در ده ما حال بره ها خوب است به لطفِ نم نمِ باران تبِ هوا خوب است
خدا به خواب علفهای زرد می آید برای سبز شدن دیدن خدا خوب است
بد است با تو شبیه غریبه ها باشم هنوز در ده ما دردِ آشنا خوب است
هنوز مثل غزلهات بی قرارم من همین ترانه برای قرار ِ ما خوب است
برات فال تهِ چشمه می گرفتم باز همیشه فال تو بی من بگو چرا خوب است؟
بغیرِ دوریِ من از شما ملالی نیست برای دیدن این عاشقت بیا! خوب است
شنبه 17فروردین 1392 – حاجی آباد زرین
Design By : Pars Skin |